سلام دوستان، این داستان باز نویسی شده و قراره هم زمان با ورژن انگلیسیش جلو ببره. با اینکه کوتاهه اما امیدوارم که از خوندنش خوشتون بیاد. داستان بعد از وقایع رزیدنت اویل شش هست.
.
.
.
اتاق تاریک بود و بوی آهنی خون در اتاق پیچیده بود. مردی با موهای طلایی که فقط شلواری مشکی و پوتین پوشیده بود روی صندلی ای در وسط اتاق خالی نشسته بود. دستانش محکم به پشت صندلی بسته شده بودند و بدنش خونی بود. با سرمای اتاق تمام استخوان هایش یخ زده بودند و به سختی نفس می کشید. تمام بدنش درد می کرد و مزه ی آهنی خون از دهانش نمی رفت.
ناگهان در اتاق باز شد و سه مرد وارد اتاق شدند. به درستی نمی توانست چهره هایشان را ببیند ولی یکی از آنها روپوش سفید رنگی پوشیده بود. حتما دانشمند آزمایشگاه است. مرد دیگر لباس نظامی مشکی برتن داشت و صورتش با ماسک اشک آور پوشیده شده بود. مرد آخر هم لباس نظامی مشکی رنگ داشت اما فرم لباس او مثل یک افسر بود تا سرباز. افسر با خونسردی به سمت مرد زخمی رفت و با کشیدن موهایش سر او را بلند کرد تا مجبورش کند به چشمان او نگاه کند و سکوت را شکست.
"خیلی سرسختی مامور کندی. از خیلی موقعیت ها سالم در رفتی ولی الان... الان مثل یه موش گیر افتادی. ما همه چیزو در مورد تو و گروهت می دونیم."
صدای کلفت افسر تنها صدای اتاق بود و زندانی همچنان ساکت مانده بود.
افسر محکم به صورت او مشت زد و از شدت برخورد صورت او به طرف دیگر برگشت.
"این خیلی سوال راحتیه، چرا اینحایی؟"
لیان هیچ چیز نگفت و فقط به او نگاه کرد، افسر دوباره به صورتش مشت زد.
"دستوراتت چی بودن؟ همکارت کجاس؟"
افسر با سکوت او خشمگین شد و فریاد زد.
"حرف بزن!"
لیان دوباره ساکت ماند که باعث شد دوباره مشت بخورد. دیگر گونه ی چپش را حس نمی کرد، خون دوباره از گوشه ی لبش بر روی چانه اش چکید. اینبار افسر چاقویی از کمربندش جدا کرد و نوک تیز آن را روی شانه ی راستش گذاشت.
"به نظر می رسه باید از راه سخت تری به حرف بیارمت"
افسر محکم چاقو را روی بازوی او کشاند و زخم بلند و عمیقی از شانه تا پایین بازویش ایجاد کرد. لیان از درد و شوک دندان هایش را به هم فشار داد تا صدایی از دهانش خارج نشود. کم کم رد خونی روی بازویش جاری شد، این یکی از بدترین درد هایی بود که تا حالا احساس کرده بود. چشمانش را باز کرد و به افسر چشم غره رفت.
چهره ی افسر با زخم هایی قدیمی پر شده بود و سرد بودن او را نشان می داد، یک جنگ جوی سرد. موهای کوتاه طلایی اش مدل کوتاه ارتشی بود و با چشمان بی روح توسی اش حرکات لیان را زیر نظر گرفته بود. ناگهان صدایی از رادیو ی جیبی سرباز بلند شد. بعد از چند ثانیه سرباز به سمت افسر برگشت.
"کاپیتان گراف، یک مهمان مهم دارید، اون ها چیزی رو که می خواید دارن."
سرباز دست به اسلحه ایستاده بود و لهجه ی غلیظ آلمانی داشت. گراف توجهش به سمت سرباز برگشت.
"خیلی خوب، پس گفتن انجامش بدیم؟"
"بله قربان"
گراف با سرش به دانشمند اشاره کرد تا کار را شروع کند. لیان به سرعت هوشیار شد، نمی دانست قرار بود چه اتفاقی بیوفتد و با نگرانی به مرد با روپوش سفید نگاه کرد. کاپیتان انگار که متوجه ی ترس او شده باشد گفت
"نگران نباش آقای کندی، ما یه هدیه ی ویژه براتون داریم امیدوارم خوشت بیاد"
بعد از آن جمله لبخند کم رنگی روی لب هایش پدیدار شد، دانشمند همراه یک سرنگ به سمت لیان رفت. لیان سعی کرد خود را آزاد کند اما فایده نداشت پس داد زد
"می خواین چی کار با من بکنین؟"
گراف لبخند زد
"ترسیدی؟"
گراف به سمت در اتاق رفت اما دیگر به او نگاه نکرد
"خوش بگذره مامور کندی"
بعد از این جمله اتاق را ترک کرد. سرباز شانه های لیان را گرفت تا تکان نخورد و دانشمند سوزن را در دست راستش فرو کرد. می توانست حرکت محلول سرد آن را در رگ هایش احساس کند. بعد از چند ثانیه درد وحشتناکی در قفسه ی سینه اش پیچید و برای چند لحظه نتوانست نفس بکشد. انگار بدنش داشت آتش می گرفت. بعد از تزریق، سرباز همراه با دانشمند از اتاق خارج شدند و در را محکم پشت سرشان بستند و او را در اتاق تنها گذاشتند. آنقدر درد زیاد بود که نه می توانست نفس بکشد و نه می توانست بشنود یا ببیند...فقط درد احساس می کرد. هوشیاری اش کم کم از بین رفت و همه چیز تاریک شد.
یک هفته قبل
هفته ها از اتفاق چین گذشته بود و لیان سعی می کرد بهبود پیدا کند. کل ماموریت سخت و گیج کننده بود. به دوستش که رئیس جمهور بود تیراندازی کرده بود، فیلمی عجیب از جاسوس قرمز یعنی ایدا دیده بود و مشاور امنیتی آمریکا مسئول کل این اتفاقات بود. بعد از اینکه به واشینگتن بازگشت سعی کرد از همه خبر بگیرد. شنیده بود که کریس همکار جوانش را در همان پایگاه نفتی چین که یکی از آزمایشگاه های مخفی آمبرلای جدید بود از دست داده بود، اطلاعات زیادی از آن جوان بیچاره نداشت فقط می دانست اسمش پیرس نیوانس بود. یک مرگ دیگر که کریس باید با آن سر کند.
هلنا بعد از اینکه بخشیده شد دوباره به دی اس او بازگشت و سعی می کرد با گذراندن دوره هایش دوباره به سازمان برگردد. شری هم به آمریکا برگشته بود اما دیگر پسر جوان وسکر یعنی جیک با او نبود. نمونه ی خون او توسط شری به آزمایشگاه های دولت سپرده شد و بالاخره دانشمندان موفق شدند واکسن ویروس سی رو بسازن.
و در آخر هم ایدا وانگ مرموز مدارک بی گناه بودن او و هلیکوپتری برای فرارش در پشت بام برج های بلند لانگشینگ گذاشته بود. مثل همیشه بعد از انجام ماموریتش ناپدید شد و او را برای روز ها گیج و سر درگم رها کرد.
لیان سری تکان داد، کم کم داشت همه چیز نرمال می شد که چند هفته پیش حمله ای در آلمان رخ داد و تمام سایت ها خبری از آن پر شدند. هنوز اطلاعات زیادی در دسترس نبود چون دولت آلمان اجازه نداده بود این اطلاعات به خارج از کشور برود. لیان روی کاناپه ی آپارتمانش نشسته بود و اخبار را چک می کرد که گوشی اش زنگ خورد، خم شد و گوشی را از روی میز جلویش برداشت. تماس گیرنده مشاورش هانیگن بود. حتما اتفاقی رخ داده.
"سلام هانیگن چه خبره؟" لبخند کوچکی زد.
"سلام لیان نمی خواستم مزاحم شم ولی یه موقعیت پیش اومده...می دونم تازه از چین اومدی ولی دی اس او بهت اینجا نیاز داره و بله موضوع جدیه. بی اس ای ای گفته که تونسته مکانی که باعث شده ویروس شیوع پیدا کنه رو پیدا کرده. دولت آلمان هم بالاخره تسلیم شده و درخواست کمک برا ما فرستاده"
"پس می خوان من خودم تنهایی برم بگردم؟ اونا-"
هانیگن حرفش را قطع کرد "نه لیان، تنها نمیری. یه همکار واسه این ماموریت داری و همینطور یه تیم"
لیان کمی تعجب کرد "واقعا؟ و اون کی می تونه باشه؟"
"نگران نباش اون خانوم با بی اس ای ای هستش"
توجهش به موضوع جلب شد "خانوم؟ چرا بی اس ای ای؟"
"فقط بیا اینجا میبینی...تو که باید برای اطلاعات بیای خب سر راهت هم با همکارت آشنا شو"
لیان نگاهی به اطرافش کرد "باشه...الان میام"
گوشی اش را در جیب شلوارش گذاشت و بلند شد و با برداشتن کت و کلیدش از آپارتمان خارج شد.
