سلام به خوانندگان عزیزم ^_^
چند نکته باید درباره داستانم بگم...
شخصیت های این داستان مربوط به شخصیت ها انیمه های است که تابه حال دیدم..هیچ کدوم زاده تخیل من نیست همه
شخصیته انیمه بلیچ.وناروتو متعلق به ماساشی کیشموتو و تایتو کوبو هستن.
فقط شخصیت سارا تاکاشی متعلق به من است..
زمینه داستانی : درام.رمانس.کمدی.(شاید روابط جنسی توی اون باشه). تصمیم نگرفتم هنوز داستانم ترژادی تمام کنم یا با پایان خوش پس آمادگی داشته باشید..
این داستان برای بچه های زیر18سال پیشنهاد نمیکنم.این نکته نگفتم که تحریک بشید بخونید.به خاطر خودتون گفتم.چون ممکن چیزهای بخونید که به مزاق خوش نیاد.پس دوست عزیزی که حتی سن بالای 18 داری ولی از این سبک خوشت نمیاد..داستان نخون..
اگر سوالی هست..انتقادی هست من در خدمتم شما هستم
«دیگه من اشکی ندارم تا بخوام آروم ببارم
نه دیگه نایی نمونده که بخوام دووم بیارم»
خب از کجا شروع کنم داستانم برای شماخوانندگان عزیز هومممممممممممممممممممم
اول خودم رو معرفی می کنم تا با من آشنا شین :
اسم من سارا تاکاشی ، 23 سالمه تو شهر اوتارو به دنیا اومدم .شهر اوتارو در جزیره هوکائیدو در شمال ژاپن واقع است. من رشته حقوق خوندم وبا معدل پایین فارغ تحصیل شدم. ازسر لج بازی بی علاقه گی رشته حقوق انتخاب کردم تا از خونه دور باشم.خانواده علاقه داشتن من یکی از درس های شاخه پزشکی انتخاب کنم.
ولی به حرف اونا اهمیت ندادم و سر لج بازی رشته حقوق انتخاب کردم.خودم به شخصه از درس فراری هستم الان درسم تمام شده ولی هنوز غر زدن خانوادام ادامه داره به همین دلیل تصمیم گرفتم فعلا به خونه برنگردم وبه جای اون به توکیو برای پیدا کردن کار برم.
هفته پیش یه آگاهی استخدام توسط شرکت بزرگ کیوکیچی توی روزنامه ها اعلام شد ،باورتون نمیشه مردم چطور صف کشیده بودن تا فورم استخدامی بگیرن پر کنن تا شاید توی این شرکت بزرگ استخدام بشن به وجای برسن .منم تصمیم گرفتم امروز هرطوری شده فورم استخدامی به چنگ بیارم توی امتحان استخدامی شرکت کنم.
امروز سوم آپریل و من هنوز فرم نتونستم بگیریم چه شانسی ! اصلا توی شانس آوردن رقبیب ندارم ! پس فردا مهلت تمام میشه .
هنوز چندنفر دیگه توی صف هستن فورم ها داره تمام میشه هرطوری که شده من باید فرم بدست بیارم ،استخدام بشم ،پولدار بشم تمام مردها دیونه وار مثل پروانه دورم بچرخم به خانواده ام نشون بدم من کی هستم هاهاهاهاها
_«هی...هی!»
دوباره خیالاتی شدم !
_«هی ! ..با تو هستم»
انگار یکی داره منو صدا میکنه ..
_«تو سارا تاکاشی نیستی؟.»
کیه که اسم منو میدونه ! من صورتم میچرخونم اطرافم نگاه میکنم تا ببینم کی داره صدا میزنه!انگار از جلوی صف صدام میزنن !.
به پشت سری میگم من جلوی تو ایستاده بودم« لطفا نوبت منو نگهدارید!»
پشت سری به بی حوصله گی میگه« به من مربوط نیست» .
من بهش میگم« بهت گفتم درجریان باشی»
از صف خارج میشم به طرف کسی که صدام کرده میرم .
اون کسی که به اسم منو صدا کرده ...یکی از کسانی هست که فورم استخدامی به متقاضیان کار میده !
جلوتر که میرم چهره اون برام مشخص میشه
_«اووووووو تو تاتسکی هیروشی هستی ؟تو اینجا چه کار میکنی...؟دوسال میشه ندیدم دختر..!»
_«گفتم اون دخترکه تو صف ایستاده آرام قرار نداره هی باخودش میخنده هیچ کس غیر از تو نمی تونه باشه سارا»
_«وااااا اینطوری که میگی نیست ...اینجا چه کار میکنی تاتسکی ؟»
تاتسکی دوست دوران دانشجوئیم بود . برای یک سال همکلاس هم بودیم بعد از مدتی انتقالی گرفت از دانشگاه رفت به خلیج موتسو درسش اونجا ادامه بده.از اون زمان به بعد ارتباطمون قطع شد .تاتکسی قد متوسط با موهای مشکی کوتاه.چشم های قهوه ای رنگه...
_«همینطور که داری مبینی آگهی استخدام شرکت کیوکیچی دارم پخش میکنم بین متقاضیان استخدام وکمکشون میکنم چطور فورم پر کن .تو اینجا چه کار میکنی ؟چرا به زادگاههت برنگرشتی ؟ مطمئنن شهربزرگی مثل اوتارو میشه زندگی کرد کار پیدا کرد !نکنه هنوز با خانواده ات لجی هستی»
(انقدر تابلوشدم که همه میفهمن من چه مشکلی دارم ...آه خدای من )
_«همان طور که میبینی آمدم فورم استخدامی بگیرم پر کنم ! توشرکت استخدام بشم»
_«میدونی که کار سختی قبول شدن .شرکت کیوکیچی یکی از بهترین وبزرگترین شرکت در کل ژاپن هست حتی توی دنیا اسمش همه جا میتونی ببینی!»
_«توکه منو میشناسی تسلیم نمیشم تاآخر لحظه تلاش میکنم...»
_«آره یادمه به خاطر امتحان ریاضی داشتی چه کار میکردی*حالت تمسخر*»
_«هیییییییی...!»
_«هی خانم نوبتت شده !»برمیگردم میبینم همون مردی که پشت سرم بود. توی صف ایستاده پشت سرمه دوباره !متوجه میشم نوبتم شده .از تاتسکی فورم استخدامی میگیرم وبا کمک راهنمای اون فورم پر میکنم ..
بعد از اینکه فورم تحویل دادم و راهنمای های بعدی بهم گفتن از محل استخدام دور شدم روی یه صندلی نشستم،منتظرم بودم تا تاتسکی کارش تمام بشه باهم بریم یه بستنی بخوریم ! دوسالی بود همدیگر ندیده بودیم ولی اصلا عوض نشده بود.
_«ببخشید منتظرت گذاشتم...»
_«مسئله نیست...»
_«یه جای خوب میشناسم بستنی هاش با طمع توت فرنگی عالی هستن...»
_«چی !... تو که میدونی من از توت فرنگی بدم میاد !..اصلا هرچیزی که مزه توت فرنگی بده بدم میاد..»
«به غیر از بستنی با طمع توت فرنگی بستنی با طمع های مختلف دیگه داره! انقدر بد اونوعق نباش .اصلا تغییر نکردی مثل همیشه غر میزنی *لبخند*...»
_«توهم اصلا عوض نشدی بهتر راه بی افتیم..»
_«موافقم بریم...»
بعد از اینکه 10 دقیقه پیاده روی کردیم به مکان مورد نظر رسیدیم
روبه رو بستنی فروشی که ایستادیم اسمش نظرم جلب کرد «دیدار» اسم جالبی بود .از تاتسکی پرسیدم:« همیشه اینجا میاد» .تاتسکی گفت:« گاهی اوقات با دوستانش به اینجا میان .به نظراونا اینجا بهترین بستنی فروشی توی توکیو محسوب میشه!»
.مغازه شلوغ بود،تاتسکی گفت تو برو جای خالی پیدا کن بشین تا من بستنی سفارش بدم وبه طرف پیشخون بستنی فروشی رفت .منم توی مغازه گشتم تا جای خالی پیدا کنم برای نشستن ،بلاخره یه جالی خالی پیدا کردم رفتم نشستم منتظر موندم تا تا تسکی آمد .یه بستنی با طعم توت فرنگی برای خودش گرفته بود یه بستنی شکلاتی برای من ...
شروع کردیم به خوردن و از خاطرات گذشته حرف زدن.
_«تاتسکی چرا در محل استخدامی بودی ؟»
_«من یکی از کارمندان شرکت کوکیچی هستم .پارسال اونجا استخدام شدم بهم مسوئلیت دادن که برم اونجا فورم به متقاضیان بدم!»
_«یعنی اگر من استخدام بشم همکار تو میشم ایول!...»
_«آره اگر شانس بیاری .میدونی که متقاضی استخدام زیاد هست و شرکت کیوکیچی خیلی مشهور برای همین خیلی سخت میگیرن...»
_«من تلاشم میکنم.»
_«تو چی کار میکنی ..؟»
_«من تو یک محله خونه اجاره کردم ..اونجا زندگی میکنم و توی یک رستوران پیشخدمت هستم .اگر توی آگهی استخدام قبول بشم راحت میشم از آنجا...»
_«تو که درس خوندی..چرا از مدرکت استفاده نمیکنی توی شرکت وکالتی فعالیت نمیکنی ؟»
_«تو که میدونی من حقوق از سر اجبار خوندم از روی شانس مدرکش دارم..»
_«واقعا آدم دیونه میکنی با این کارهات ..بهترین موقعیت میتونستی داشته باشی اگر به درس اهمیت بیشتری میدادی.به جای اینکه پیشخدمت یه رستوران باشی»
_«خواهشا تو یکی شروع نکن..»
_«باشه..»
بعد از اینکه بستنی خوردیم شماره موبایل جدید تاتسکی گرفتم وبعد از هم جدا شدیم ...
مثل همیشه هندسفیری موبایلم گذاشتم توی گوشم موزیک موبایلم فعال کردم و به سمت محل کارم راه افتادم ...به محل کارم که رسیدم از درپشتی وارد رستوران شدم .رفتم به رخکن ولباسم عوض کردم
_«سارا دو دقیقه زود آمدی ...این دفعه غرق موسیقی گوش دادن نشدی ...هاهاها»
_«شیناتا سان»
_«رئیس شیناتا..»
دستم راستم گذاشتم پشت سرم .موهای پشت سرم نوازش کردم گفتم :اووو ببخشید رئیس ..یک لحظه غافلگیرم کردین ...
_«اشکال نداره سارا میتونی بری سرکارت ..مشتری های اتاق سه منتظر هستن..»
_«بله رئیس شیناتا...»
رئیس که رفت ..نفسی کشیدم با خودم گفتم( تو بهترینی تو میتونی.تو توانای همه کار داری) واز رخکن خارج شدم دفترچم از جیبم درآوردم به سمت اتاق شماره سه رفتم.
اسم رستوران که توش کار میکنم «خوش شانس» باور کنید با توجه به اسمش واقعا خوش شانس هست .چون آدم های مشهوری اینجا میان از بازیگرا گرفته تا خواننده ها و نویسنده ها بزرگ،دختر و پسرا همیشه اینجا پرسه میزنن تا بتونن با شخص مورد علاقه شون ارتباط برقرار کنن.بعضی هاشون شانس میارن بعضی هاشون نه..
رستوران خوشانس شامل چند بخش میشه ..بخش اول عمومی است برای عموم مردم هست،بخش دوم خصوصی ...
بخش دوم شامل اتاق های میشه که مشتری خاص وارد اونجا میشن..بعضی از پیشخدمت ها عاشق کار کردن توی این اتاق ها هستن ..بعضی ها مثل من از این کار خوششون نمیاد..نمیدونید که چه اتفاقات توی این اتاق ها می افته حتی یاد آوری این اتفاقات برام اصلا جالب خوش آیند نیست. ..شاید هم من غیر طبیعی هستم..بگذریم
امروز نوبت من بود که به اتاق خصوصی شماره سه خدمت کنم..من در زدم و اجازه ورود خواستم..
صدای از پشت در گفت« میتونی بیای داخل...»
من وارد شدم..چهار مرد توی اتاق نشسته بودن ..
نفر اول که طرف سمت راست میزغذاخوری نشسته بود مردی خوش اندام با موهای قرمز و چشم های قهوه ای رنگ داشت و پیشونی اون با خط های عجیبی خالکوبی شده بود.کت شلوارمشکی خط دار سفید پوشیده بود و به نظر عصبانی می آمد زیرلب غر میزنه.
نفر دومی که مقابل اون نشسته بود موهای کوتاه نارنجی بامزه ای داشت با چشم های آبی رنگ داشت .شلوار و کاپشن سورمه ای پوشیده بود. وقتی منو دید که وارد شدم بهم لبخند زد اونم خوش تیپ بود
مرد سوم که کنار مرد مو نارنجی نشسته بود و موهای زرد بلندی داشت و از پشت سرموهاش بسته بود زلف های بلند موهای زردش نصف صورتش پوشنده بودند و صورتش کاملا مشخص نبود. لباس کاملا سفید پوشیده بود و همش پوزخند موزیانه میزد
نفر آخر که بالای میز نشسته بود به طرز باور نکردی خوشتیپ تر جمع حاضر توی اتاق بود .کت شلوار کاملا سفید پوشیده بود لباس به رنگ آبی آسمانی به تن داشت ودکمه اول پیراهنش باز کرده بود.چشم های اون بسته بودن و موهای مشکی بلندش روی شانه اون پخش بودن .دختر برای خودش تیکه ای بود ..شرط میبندم براش صف میبندن
مرد مو زرد رو به من کرد گفت:« بلاخره آمدی ..اینطوری به مشتری هاتون خدمات ارائه میدین...»
مرد مو نارنجی رو به اون میکنه میگه:« دیدارا آروم باش..اول اینکه ما تازه آمدیم و اینکه این خانم جوان زیبا دیرنکردن و کاملا به موقع آمدن.»
دیدارا رو میکنه به مرد مو نارنجی میگه: «ایچیگو اصلا به تو مربوط نیست توی این مسئله دخالت نکن ..فکر نکنم این دختر خانم به اصطلاح زیبا در نظر شما احتیاج به کمک داشته باشه ..وظیفه اشه به ما خدمت کنه.. و بعد رو میکنه به مرد مو قرمز میگه رنجی چقدر میخوای به این ترش روی غر زدن زیرلب ادامه بدی..»
رنجی درجوابش میگه: «هروقت خرمگسی مثل تو وجود نداشته باشه...»
دیدارا با عصبانیت از سرجاش بلند میشه به رنجی میگه:« اگر جرائت داری یکبار دیگه حرفت تکرار کن»..رنجی از سرجاش نیم خیز میشه ...که یک دفعه ایچیگو صداش بلند میکنه میگه:« بسه دیگه ..به اندازه کافی امروز تنش داشتیم..»
رنجی و دیدارا سرجاشون میشین وایچیگو میگه:« سفارش غذا بدین...»
رنجی میگه:« برای من میگوی گونگ باو بیار به همراه سوپ کله ماهی»
(چه سلیقه غذای خوری بدی داره این رنجی )
دیدارا میگه:« برای منم از همین بیار»
(دو نفرشون یک سلیقه دارن )
ایچیگو میگه :«امروز روز سختی برا اونا بوده. لطفا برای من ژله گوشت گوسفند وگوشت نیلوفری بیار...»
_«قربان غذای گوانگ جو با شکم معده حیوانات بهترین غذای رستوران ما هست و خیلی مقوی هست .خوشحال میشم اونم امتحان کنید..»
ایچیگو میگه:« از پیشنهادت ممنونم اونم برای من بیار. میشه بپرسم اسم زیبای شما چیه ؟»
_»من سارا تاکاشی هستم قربان...»
_«خوشبختم تاکاشی ..لطفا این سفارشات برای ما بیار..»
_«بله قربان..» رو میکنم به خوشتیپ جمع میپرسم :«قربان.»..ولی اون هیچ عکس العملی نشون نمیده ...انگار من وجود نداره..ایچیگو میگه:« از همون چیزی که برای من میاری برای ایشون بیار به همراه مرغ تند...»
_«چشم قربان...با اجازه..»از اتاق خارج میشم..
(عجب آدم های خوشتیپی بودن..چقدر ایچیگو مهربون بود..ولی دیدارا خیلی بی ادب بود..اون یکی انگار لال بود شاید اصلا درحال چرت زدن بود بهتره برم سفارشات بیارم ...)
_«سلام شینسی سان چطوری...»
_«سلام سارا من خوبم تو چطوری..»
_«ممنونم...سفارشات آوردم..»
_«مشکلی نیست الان سه سوته آماده میشن...»
بعد از 5 دقیقه تمام سفارشات آماده شدن با کمک همکارم کارین به طرف اتاق رفتیم..
اجازه ورود خواستم و وارد اتاق شدم..میز چیدم برای اونها و گوشه ای از اتاق نشستم ...کارین از اتاق خارج شد...
مشتری ها مشغول غذا خوردن شدن..دیدارا برای اون مرد خوشتیپ مو بلند نوشیدنی می ریخت...
مرد مو بلند یه جرعه نوشیدنی خورد..دیدارا گفت:« دوباره براتون بریزنم بیاکویا ساما...؟»
بیاکویا با صدای آروم عمیق بی احساسی گفت: نه دیگه لازم نیست...به اون پیشخدمت بگو باز هم نوشیدنی بیاره...»
_«بله بیاکویا ساما...هی... تو چند تا نوشیدنی دیگه بیار اینجا...»
_«بله قربان...»
ایچیگو رو میکنه به بیاکویا میگه:«برای امشب بسه دیگه زیاد نوشیدنی خوردی .اگر بیشتر بخوری حالت بد میشه فردا صبح سردرد شدیدی برای جلسه داری..»
چشم غره ای به ایچیگو میره و با لحن آروم ولی سنگینی میگه :«ساکت شو..به تو اصلا مربوط نیست...»
_«منو بگو به فکر سلامتی تو هستم»..ایچیگو از عصبانیت لیوان نوشیدنی یه دفعه سر میکشه...
من بلند میشم از سرجام و چندتا نوشیدنی دیگه برای اونا سرمیز میبرم ..
بیاکویا رو به من میکنه میگه: «لیوانم پر کن..»
_«چشم قربان»..لیوانش براش پر میکنم . اولی ..دومی..سومی...
(چقدر میتونه بخوره ! حتما ضد حال اساسی خورده)
یک دفعه حس میکنم دستی دور کمر گذاشته میشه منو به طرف خودش میکشه !
(چی شد...)
میبینم دست بیاکویا دور کمرم هست داره منو به سمت خودش میکشه
_«هی داری چی کار میکنی دستت بکش کنار...ولم کن..».
_«کار تو پیشخدمتی اینجا..خودت بهتر میدونی توی این اتاق ها چی میگذره...»
دستش میبره زیرکیمونو من باسنم با دست هاش سفت میگیره ...نفس های داغش نزدیک گردن دارم حس میکنم...ازاحساس لذتی که بهم میده تمام بدنم لرزش میگیره..حس میکنم صورتش داره گردنم نوازش میکنم..به طور غیر اختیار ناله میکنم..«آه ه ه ه..»چشمم سیاهی میره
_«احساس خوبی داره نه..صبر کن به جاهای خوبش برسیم..»
بادستش داشت کمربند کیمونو باز میکرد...یک دفعه به خودم آمدم خودم ازش دور کردم ..هلش دادم عقب گفتم:« به من دست نزن ..در اثر هل دادن من..لیوان نوشیدنی از دستش افتاد روی لباس ریخته شد..»
دیدارا گفت :«بیاکویا ساما حالتون خوبه.» بعد سر من فریاد زد ...«هی پیشخدمت عوضی این چه کاری بود که کردی...این کار تو قابل بخشش نیست ..لباس ایشون کثیف کردی...اصلا میدونی ایشون کی هستن...کار تو اینه از ما پذیرای کنی ..باعث لذت ما بشی...»
بیاکویا «دختره عوضی...لباسم خراب کردی..تو چطور پیشخدمتی هستی..چطور میذارن اینجا کار کنی..»
ایچیگو رو میکنه به بیاکویا میگه:«آروم باش اتفاق بدی نیافتاده..تاکاشی فقط نسبت به کار تو عکس العمل نشون داده..عادت به این کار نداره انگار...»
_«من رو میکنم بهش میگم هی فکرکردی من چیم..یه فاحشه؟...این چه طرز رفتاری که تو داری...طرفت اشتباه گرفتی...»
بیاکویا :«حاضر جوابی میکنی دخترعوضی...»
_«عوضی خودت هستی ..که بی اجازه به من دست درازی میکنی ...اگر میخوای ازاین لذت ها ببری بهتره بری پایین شهر.»
_«رئیس شیناتا انگار توی اتاق شماره سه خبری هست..»
_«جدی..بهتره برم ببینم چه خبر شده..»
دیدارا:« تو پول میگیری که باعث لذت ما بشی..نه اینکه به ما بی احترامی کنی..»
بیاکویا دست میکنه تو جیبش میگه: «با چقدر راضی میشی..ها... بهت میاد به پول احتیاج داشته باشی»
(درست مشکل مالی دارم..ولی حاضر نیستم به خاطر این مسئله دست به همچین کاری بزنم)
از این حرف و حرکتش خیلی بدم آمد رفتم جلو یه کشیده توی صورتش زدم«.تو واقعا یه آدم پست کثیف هستی..طرفت اشتباه گرفتی..همه چیز نمیشه با پول خرید...شما پولدارا خیلی عوضی هستین»
رو برمیگردونه مچ دستم با یه دستش میگره منو میکشه طرف خودش ..با دست دیگه اش چانه میگیره ..در اثر این حرکت رو به رو هم قرار میگیریم چشم تو چشم هم میشیم.. ...اون موقع چشم هاش میبینم...چشم های خاکستری زیبای داشت...توی چشم هاش میشد ناراحتی غم دید... بهم میگه: «خوشم آمد حاضر جواب هستی.. حرف های قشنگ میزنی..انگار توی واقعیت زندگی نمیکنی...میدونی دخترا مثل تو که زیبای ندارن..بهتره اینجا کار نکنن..»
(فکر کرده کیه که به من اینطوری توهین میکنه )
از این حرفش خیلی ناراحت شدم یه لگد توی شکمش زدم..رنجی .دیدارا صدا زدن:« بیاکویا ساما» وجهش کردن به طرف بیاکویا که در اثر ضربه من افتاد بود زمین...
میخواستم لگد دوم بزنم...که ایچیگو جلوی منو گرفت..در این لحظه رئیس شیناتا وارد اتاق میشه ..
وضعیت میبینه..اتاق بهم ریخته...بیاکویا افتاده زمین..رنجی..دیدارا دارن کمکش میکنن بلند بشه..ایچیگو دست منو گرفته ...
(عالی شد رئیس آمد )
_«میگه اینجا چه خبره ؟...چه اتفاقی افتاده..»
دیدارا میگه: «بهتره از پیشخدمتتون بپرسید..همه این مسائل تقصیر اون هست..»
با حالت معترضانه میگم :«من..شما شروع کردین..من کاری نکردم»
رنجی میگه:«تو باید به ما خدمت کنی..نه اینکه به ما صدمه بزنی...این وظیفه تو هست...»
رئیس شیناتا :« سارا از آقایون معذرت خواهی کن به خاطر کاری که کردی...»
_«من کاری نکردم ..اون شروع کرد.خواست به من تعرض کنه...»
_«سارا معذرت خواهی کن از آقایون..وظیفه تو اینه به مشتری ها خدمت کنی.در صورت لزوم باعث لذت تفریح اونا باشی..»
_«حتی اگر من تعرض کنن..من قبول ندارم.. معذرت خواهی نمیکنم..»
دیدارا:«بهتره همچین پیشخدمتی اخراج کنید..بدرد کار در اینجا نمیخوره..»
_«سارا از آقایون معذرت خواهی کن وگرنه از کارت اخراج میشی...»
(من به پول..و کار اینجا احتیاج دارم...ولی حاضر نیستم معذرت خواهی بکنم)
_«کسی که باید معذرت خواهی بکنه اونه نه من...»
_«سارا تمامش کن..تو اخراج هستی..برو وسایلت جمع کن»
ایچیگو:« لازم نیست زیاد سخت بگیرید...»
دیدارا :«هی ازش دفاع نکن..کسی که کارش بلد نیست ..حقش همینه»
رو به ایچیگو میکنم احترام میذارم..از اتاق خارج میشم ..
رئیس شیناتا:« آقایون من معذرت میخوام از اتفاقی که پیش آمد..اون تازه کار..ما اینجا بهترین سرویس ارائه میدیم..امشب مهمان رستوران ما باشید...»
_«کارین»
_«.بله رئیس شیناتا..»
_« تو چند نفر دیگه اتاق جمع جور کنید وسائل پذیرای آماده کنید..تا آقایون این خاطره تلخ از یاد ببرن از محیط لذت ببرن.»
_«بله رئیس شیناتا..»
من به سمت رخکن رفتم ...وسایلم جمع کردم به سمت دفتر رئیس شیناتا رفتم...
در زدم وارد دفترشدم...
رئیس صورت گرفته اخموی داشت..پشت میز نشسته بود.
جلوی میز که رسیدم ...بهم گفت:« این چه کاری بود که کردی از تو انتظار نداشتم .توکه میدونی اتاق خصوصی برای چه کاری هستن...من همیشه از تو راضی بود..بهترین پیشخدمت توی بخش عمومی هستی..چون دیدم کارت خوبه بهت اجازه دادم توی بخش دوم کار کنی..تا درآمد بیشتری داشته باشی..این بار چهارم بود که این کار تکرار کردی..متاسفم هستم که کسی مثل تو از دست میدم.»
_«رئیس شیناتا شما میدونید من خوشم نمیاد شخص غریبه بهم دست بزنه...از همون اول بهتون گفتم من برای پیشخدمت اتاق های خصوصی مناسب نیستم.»
_«این باعث تائسف هست ...بیا این چک آخرین حقوقت هست..این پاکت بگیر..چون پیشخدمت خوبم بودی. پاداش بهت میدم.»
_«ممنون رئیس..از اینکه توی این مدت من تحمل کردین..بهم کار دادین..ممنونم.»
_«خدانگهداررئیس شب نیکو.»
_"خدانگهدار سارا تاکاشی..»
از در پشتی رستوران خارج شدم..یک بند کوله پشتی گذاشتم روی شونه ام ..کلاه سویشرت کشیدم رو سرم به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم..بعد از 5 دقیقه اتوبوس آمد سوار شدم ...حدود نیم ساعت طول کشید تا با مقصد رسیدم..از اتوبوس پیاده شدم به سمت خونه حرکت کردم...خونه من تقریبا نزدیک پایین شهر ..با اینکه اسم خوبی نداره..ولی من کاملا اونجا راحت هستم..خوشبختانه با کسی مشکلی نداشتم..تنها مشکلم صاحبخانه چاق الکلیم هست.وقتی میبینتم با چشم های هیزش میخواد منو بخوره..هی بهم میگه:« کرایه خانه بده.»..خوشبختانه امشب انگار بیخیال شده.. سرش مثل همیشه از بالکن خونه اش نیاورد بیرون بگه: «چرا کرایه عقب مونده هنوز ندادی» (خدایا شیشه الکش ازش نگیر)...
وارد آپارتمان میشم..یک راست به طرف اتاق میرم..ساعت تقریبا 10 شب هست..از خستگی روزی که پشت سر گذاشتم..سرتخت بیهوش میشم..
7 آپریل ساعت 11:30 صبح ...
الان به طور رسمی 4 روز هست که بیکارم..چکی که رئیس شیناتا به عنوان حقوق بهم داده بود..دادم به صاحبخانه ..تا از نق زدن هاش راحت بشم...با اون پاداشی که گرفته بودم..بدهی هام به مغازه دارها دادم...باید منتظر یه معجزه باشم.این چند روز دنبال کار گشتم ولی موفق نشدم هنوز کاری پیدا کنم..لعنت به اون ها که باعث بیکاریم شدن..یعنی باید ازشون معذرت خواهی میکردم ...
نه من حاضر نیستم باعث لذت همچین آدم های بشم..دوست دارم اون کسی که باعث لذتش میشم..دوستش داشته باشم.اونم منو دوست داشته باشه..منوبه خاطر خودم بخواد..نه اصلا از کارم پیشمون نیستم..ولی الان چه کارکنم..بذار موجودی چک کنم..خوب سی تا دارم تا سه روز آینده میتونم باهاش سرکنم..5 تا بلیط اتوبوس.3 تا بلیط مترو دارم...وضع خرابه اساسی..
تلفنم زنگ میخوره...
_«الو ..شما سارا هستی؟.»
_«بله.»
._«تاتسکی هستم»
_«..اوووووووو..دختر چطوری؟...چطور شده یاد من افتادی ؟»
_«درباره فروم استخدامی باهات تماس گرفتم»
..(یعنی من قبول شدم..)
_«میشه لطفا فردا ساعت 9 صبح با لباس مرتب به شرکت کیوکیچی بیای»
_«البته.»
_«پس تا اون موقع..»
_«فعلا».
(عالی شد .امیدوارم قبولم کرده باشن...)
8 آپریل ساعت 8:55 دقیقه صبح درب ورودی شرکت...
نگهبان مردی بود حدودا47 ساله با ریش سیبل جوگندمی مانند.ولی هنوز ابروهاش مشکی بود .چشم های مشکی به رنگ زاغ داشت .موهاش نتونستم ببینم چون کلاه نگهبانی سرش بود.نشون دهنده بود کم مو هست.تقریبا هیکل چاق داشت علتش احتمالا به خاطر فعالیت بدنی کمه.
سارا :«صبح بخیر»
_«صبح بخیر خانم چه کمکی میتونم به شما بکنم ؟..»
_«من ساراتاکاشی هستم امروز با خانم تاتسکی هیروشکی قرار ملاقات داشتم..»
_« چند لحظه صبر کنید تا من چک کنم.»
_«البته.»
تلفن ور میداره شروع به شماره گرفتن میکنه
_«الو خانم هیروشکی...یه خانمی به اسم تاکاشی اینجا هستن ...بله ..چشم خانم...»
_«خانم لطفا برین طرف راهرو سمت راست سوار آسانسور بشید برید طبقه سوم اتاق شماره سی سه..خانم اونجا منتظرتون هستن..»
_«ممنونم»
._«میشه بپرسم از کدام پله میتونم استفاده کنم برای رفتن به طبقه سوم؟.»
_«اوووو خانم ترس از آسانسور دارن .هاهاها.»
_«نه اینطور نیست..»
_«از آسانسور خوشم نمیاد.»
_«هرجور که مایلید ولی اذیت میشید..راه رو سمت چپ ..پله ها اونجا هستن...»
_«ممنونم.»
_«خواهش میکنم.»
(از آسانسور هیچ وقت خوشم نیامده..مثل تابوت می مونه..فکرکردن بهش باعث ترس میشه...)
به سمت چپ راه رو میرم از پله ها دوتا یکی بالا میرم
(خب اینجا طبقه سوم..خب اتاق سی سه کجاست...پیداش کردم..)
درمیزنم..
_«بفرماید تو..»
_«سارا جان خوش آمدی.»
_«ممنونم تاتسکی جان..»
_«بیا اینجا رو به روی من بشین..»
_«ممنون»..میرم روی صندلی که رو به روی میزت تاتسکی هست میشینم...
_«دختر نمیدونی چه شانسی داری شرایطت قبول کردن..»
_«واقعا این فوق العاده است...خب باید چه کار کنم...»
_«اولین کار اینه شما برای سه ماه به صورت کارآموز توی شرکت کیوکیچی کار میکنی اگر کارت مورد پسند بود به طور رسمی استخدام میشی»
_«از کی باید شروع کنم.»
_«از امروز میتونی.»
_«البته..»
_«تا اونجای که توی فورم اشاره کردی مترجمی زبان انگلیسی خیلی قوی هست..یادمه تو دانشگاه تمام متون برای همکلاسی ها ترجمه میکردی...»
_«آره یادش بخیر تو یکی از اون بچه ها بودی*لبخند* ..»
_«آره *لبخند*...بگذریم..»
_«خب تو میری اتاق شماره سی پنج از همکارم اینوئه پرونده که باید ترجمه کنی میگیری..بهش بگو من فرستادم تو رو..»
_«باشه ممنونم تاتسکی جان..»
_«خواهش میکنم عزیز.»
_«پس موقع نهار ساعت 01:00 میبینمت توی سالن غذا خوری..»
_«باشه حتما»
از روی صندلی بلند میشم از اتاق میرم بیرون. جلوی در..به یه چیز تقریبا سفت برخورد میکنم..می افتم زمین...
_«آییی ییی...»
_«شما حالتون خوبه.»
سارا:«ممنونم چیز خاصی نشد..»
تاتکسی از روی صندلی بلند میشه میاد جلوی در «سارا جان خوبی..»
_«آره خوبم..»
_«ایچیگو ببین کجا داری میری..»
_«تقصیر من چیه کوله ای از پرونده جلو دید منو میگیره.»
سارا :« تو»
_«تو..»
_«همدیگر میشناسین...؟»
_«نه زیاد.»
ایچیگو دستش دراز میکنه که کمکم کنه از روز زمین بلند بشم.دستش پس میزنم
سارا «نه... از روی زمین بلند میشم»
ایچیگو:«تو حالت خوبه..»
_«بله ممنون.»
_«بابت اون حادثه..و اتفاقی که الان افتاد معذرت میخوام.:
_«سئله نیست بهترفراموشش کنیم"..احترام میذارم ..از کنارشون رد میشم..»
_«اون میشانسی ؟.»
_«زیاد نه.»
_« پس چرا معذرت خواهی کردی.»
_«چیز مهمی نبود.»
_«یالا بگو ببینم.»
_«گیر نده.»
_«قهر میکنم.»
_«باشه باشه.. بیا بریم تو دفتر تا برات تعریف کنم.»
_«باشه»
من از اونجا دور میشم دنبال اتاق میگردم با خودم فکر میکنم
(چرا ایچیگو اینجاست.. امیدوارم اون سه نفراینجا نبیتم ! اصلا شاید اتفاقی بود..بهتره فراموشش کنم به هدفهم فکر کنم
اتاق اینجاست پیداش کردم...)
در میزنم...
_«بفرماید تو.»
خانمی که به من گفت بیا تو ظاهر جالبی داشت..موهاش نارنجی بود..با چشمان سبز وبه من لبخند میزد
..(انگار رنگ مو نارنجی مد هست چقدر شبیه ایچیگو ! نکنه خواهر برادرن..چه خوشگله) ...
با لحن آروم مهربونی از من پرسید :«چه کمکی میتونم به شما بکنم.»
_«من سارا تاکاشی هستم از طرف تاتسکی هیروشکی آمدم».
_«اوه ه ه خواهش میکنم راحت باشید روی صندلی بشنید.»
_«ممنون.»
_«من اینوئه اوریهمه هستم . خوشبختم.»
_«منم همینطور..»
_«شما اون پوشه سبز رنگ که روی میز میینید؟.»
_«بله..»
_«شما باید این دویست برگ امروز تا ساعت 05:30 بعد از ظهرترجمه تمام کنید.»
(انقدر زیاد ..وقت کم..شدنی نیست...ولی من باید انجامش بدم..)
_« بله متوجه شدم»
_«خب شروع کنید.»
_"چشم.."
(الان ساعت 11:55 دقیقه است من تونستم چهل پنج صفحه ترجمه کنم..آه خدای من ..میتونم تا ساعت 05:30 بعد از ظهر تمامش کنم..دست راستم از نوشتن درد گرفته..پاهام دار کرخت میشن.)
سارا «ببخشید اینوئه سنپای »با لحن دوستان میگه:« خواهش میکنم راحت باش فقط اینوئه صدام بزنن»
._« اینوئه سان»
-«بله.»
_« سرویس بهداشتی کجاست ؟هه هه.»
_«البته..از اتاق که خارج شدید برید طبقه چهارم سمت چپ ..پیداش میکنید.»
_«ممنونم اینوئه سان»
_«خواهش میکنم تاکاشی سان.»
(اینم از طبقه چهارم..آخیش سرویس بهداشتی پیدا کردم)..
«آخخ..چرا من همش تصادف میکنم..»
_«به خاطر اینکه جلوت نگاه نمیکنی دختر زشت.»
_«هان من این صدا میشناسم.»روبه رو نگاه میکنم
(این بیاکویا ...دختر چه تیپی زده..این دفعه کاملا مشکی پوشیده..اصلا انگار توی خوش اندامی رقیب نداره ...!) «عهههههههه..تو اینجا چه کار میکنی؟..»
_«این سوال من باید بپرسم از تو دختر زشت.»
_«به تو مربوط نیست عوضی.»
_«علاوه بر اینکه زشتی...بی ادب هم هستی..»
._«درمقابل آدم های عوض آلرژی دارم.به طور غیر ارادی لهجه ام عوض میشه..»
_«نگفتی اینجا چه کار میکنی.»
_«به لطف شما من از کار قبلی اخراج شدم.اینجا استخدام شدم.»
_«اوووو پس از این عرضه ها داری یه جای خوب استخدام بشی.»
چشم غره ای بهش میرم
_«من امروز ایچیگو و .تو رو اینجا دیدم..یعنی اینکه او دوتا عوضی دیگه که همراهت بودن اینجا هستن.بهترین از این نمیشه.*تمسخر –عصبانیت*»
_«ناراحتی میتونی بری»
._«نه ! ..اصلا من چرا اینجا وایسادم با تو حرف میزنم بهتره برگردم سرکارم.».
.( بهتره برگردم سرکار ترجمه ام..امیدوارم دیدن این باعث بدشانسی نشه)
ازش دور میشم از پله ها پایین میرم
_«قربان پیداتون کردم. قربان بی خبر ول نکنید برید»
_«بیاکویا ساما داشتین با کسی حرف میزدین؟»
(یه اسباب بازی جدید گیرم آمد *لبخند موزیانه*)
«بهتره به جلسه برسیم.»
_«بله قربان.»
_«راحت پیداش کردین..»
_«هان؟...او بله ممنونم از راهنمای.»
ساعت 01:00 ...
در میزنن..
_«اجازه هست..»
اینوئه :«بفرماید..»
تاتسکی :«ظهر بخیر»
اینوئه: «ظهر تو هم بخیر هیروشکی چان»
سارا :« ظهر تو هم بخیرتاتسکی عزیز»
_«چون میدونستم امروز روز اول کار آموزیت هست گفتم خودم ببرمت سال غذا خوری تا اونجا یاد بگیری.»
_«لطف کردی تاتسکی جان.»
_«اینوئه چان شما همراه ما نمیان..»
_«نه ممنونم هیروشکی چان»
_« فعلا..»
سارا :«سالن غذا خوری بزرگی.»
_«آره خیلی بزرگه امکاناتش زیاد هست.بهتره تا شلوغ نشده غذا از سلف سرویس برداریم.»
_«باشه.»
_«خوشمزه هست.»
_«آره اینجا علاوه برای اینکه جای راحتی..سرویس غذایشون خوبه...»
_«تاتسکی جان اساسی توی کار تبلیغات شرکتی.»
_«آره هاهاهاهاهاهاه..»
_«سارا جان ساعت شش دم در شرکت میبینمت باهم بریم..»
._«حتما»
_«فعلا...»
_«تمام شد اینوئه سان»
_«جدی ...بیست دقیقه زودتر تمام کردی...کارت فوق العاده است..»
_«ممنونم اینوئه سان..»
_«خب من فردا ساعت 10 صبح شما میبینم نتیجه بهتون میگم..»
_« باشه.»
سارا :«ببخشید منتظرت گذاشتم تاتسکی جان»
تاتسکی :«.مسئله نیست..»
_«امروز چطور بود؟.»
_«خوب بود.»
«امیدوارم از کارم راضی باشن..»
_«نگران نباش..»
_«تاتسکی جان اون مرد که اسمش ایچیگو بود کی بود ؟.»
_«اون دوست پسر من. کارمند اینجا و دوست نوه رئیس شرکت کیوکچی هست..»
_«چی ... شوخی میکنی..باور نکردنی..»(چه شانسی دارم من*نا امید* با اون طرز رفتاری که داشتم) ...
_«باور کن..»
_«چطور باهاش دوست شدی ؟.»
_«خب این جریانات داره..توی مسیر برات تعریف میکنم اگر دوست داشته باشی..»
_«کاملا دوست دارم بشنوم...»
_«خب اینطوری شروع شد...»
_«چقدر جالب..»
_«آره..»
_«تاتسکی جان اینجا باید از هم جدا بشیم.»
._«باشه ساراجان فردا ساعت 08:30 صبح میبنمت تو دفترم..»
_«باشه...»
_«فعلا...»
خسته کوفته از روزی که داشتم میرم تو اتاقم...(عجب روزی بود...امیدوارم فردا بهتر باشه) خوابم میگیره
