نام داستان:يعني چي؟!

نويسنده:edo phoenix

A/n: من هرگز هيچ ادعايي راجع به مالكيت اين آنيم ندارم پس بيخود اين شكلي مرا نگاه نكنيد من فقط عاشق اين هستم كه عادات وقوانين را بشكنم وداستانهاي angst ينويسم!!!

اين داستان درمورد عشق وعلاقه اي است كه دونفرميتوانند نسبت بهم داشته باشند،عشق وعلاقه اي كه همه ما ميدانيم ميان اين دو وجود دارددرمورد اين است كه چطور bakura عشق خودش رابه ryou ابراز كرددرمورد عشق وعلاقه وغم

من اين داستان را تقديم ميكنم به صدفبه هيكاري خوب ومهربانم كه به اندازه تمام دنيا دوستش دارم!!!

ساعت از نيمه شب گذشته بوددقيقا ساعت يك ربع مانده به يك شب بود

همه درخواب بودند وخوابهاي خوب وگاها خوابهاي بد ميديدند

مهتاب كامل بود وبروشني در تمام شهرميتابيد وشهرراروشن كرده بود،مهتاب زيبابودمهتاب سفيد وزيبابود؛همانند الماسوليهيچ چيز وهيچكس به زيبايي اونبود،اوهمانند يك فرشته روي تختش خوابيده بود وانوار نقره اي وپاك مهتاب صورتش رانوازش ميكردند وموهاي شيري زيبايش زيرانوار مهتاب بسان الماس ميدرخشيدپوست سفيد وروشنش و موهاي شيري فوق العاده نرمش ولبان صورتي وزيبايش ازاويك فرشته ساخته بودشايد اويكي از فرشتگان خداوندبود كه روزي به زمين سقوط كرده بود؟شايد اوهنوز بالهايش راداشتباكورا مطمئن بود اويك فرشته است چون هيچ انساني نميتوانست به زيبايي ريو روي زمين وجود داشته باشد!!!
باكورا كنار پنجره ايستاده بود وبه خيابان خالي از رهگذر نگاه ميكردمردمان احمقي كه روزها از خانه بيرون ميزدند وبه سركار ميرفتند وياهمانند هيكاري اوبه مدرسه ميرفتندتا زندگي خوبي داشته باشند درحالي كه همه آنها براثر بيماريهاي گوناگون هرروز ميمردندباكورا درك نميكرد چرا آنها اينقدر براي زندگي زحمت ميكشند،زندگي كه بزودي ازآنها گرفته ميشد؟!
باكورا آهي كشيد وروي صندلي ريو نشستپيراهن سياهي پوشيده بود وشلواري همرنگ آن بپا داشتريو معتقدبود باكورا در لباس سياه عين يك شيطان واقعي ميشود!!!
باكورا به نرمي لبخندي زدوسرش راروي ميزگذاشت درحالي كه نگاهش به ريو دوخته شده بودريو درخواب ميخنديد:
-
فرشته سفيد

باكورا مدتها به ريو خيره شد تااينكه بخواب رفت:
-
باكورا؟چرا روي ميزخوابيدي؟

باكورا چشمش رابازكرد وصورت متعجب ريو راروبروي خودش ديد:
-
بيدارشدي؟
-
اوهصبح بخير

باكورا چشمش را مالش داد وخميازه كشيد:
-
چرا مدرسه نرفتي؟
-
راستشميخواستم چيزي رابتو بگويم

باكورا با كنجكاوي به هيكاري خيره شدگونه هاي ريو گل انداخت وبعد سرش راپائين انداخت:
-
خوببگو من منتظرم

-راستشمن نميدانم شايد كارم اشتباه باشد!!!
-
دراين صورت تشويقت ميكنممن منتظرم بگو

ريو نميدانست چطور بايد احساسش رانسبت به باكورا بيان كند،او ديگر نميتوانست بيش ازاين احساساتش را مخفي كنداونيازداشت عشقش رابه باكورا بيان كند وگرنه ديوانه ميشد:
-
هنوز منتظرم

ريو سرش رابلندكرد وبه چشمان سرد باكورا چشم دوختنهاو نميتوانست حرفش رابزندباكورا هيچوقت قبول نميكرد وهمين باعث ميشد اورابيشتر آزار بدهدريو لبش را گزيد وكيفش راازكنارميزبرداشت:
-
عصرديرميايم

-ميتوانستي اينرا يادداشت هم بگذاري

ريو به سختي جلوي سرازير شدن اشكهايش راگرفت:
-
خداحافظ

-مراقب خودت باش!!!
ريو با تعجب به باكورا نگاه كرد،واقعا درست شنيده بود؟باكورا از اوخواسته بود مراقب خودش باشد؟يعنيباكورا به او اهميت ميداد؟

-ديرت ميشود

-اوهميبينمت!!!
وقتي ريوازخانه بيرون رفت باكورا با عصبانيت مشتش راروي ميزكوبيد:
-
لعنت برمن

چرانگذاشته بود ريو حرفش رابزند؟درحالي كه ميدانست حرفي كه ريو ميخواهد بزند حرفي است كه مدتهاي زيادي بود اوميخواست بزندچرا اينقدر احمق بود؟

چراهربار مثل يك احمق رفتار ميكرد وباعث ميشد ريو ازاو دلشكسته شود؟!
باكورا از پنجره به بيرون خيره شدريو راهنوز ميتوانست درخيابان ببيند كه به سمت مدرسه ميرفت

-flash back-

باكورا روي مبل مورد علاقه اش روبروي تلويزيون دراز كشيده بود وبه صفحه تلويزيون چشم دوخته بودحوصله اش سررفته بود،ريو بايد بزودي به خانه برميگشت:
-
باكورا؟بيداري؟
-
بيدارم

ريو لبخندي زد وكنار يامي روي مبل نشست وبا لبخندبه يامي خيره شد:
-
خوبي؟
-
چرابايد بدباشم؟

-...همينجوري پرسيدمباكورا ميتوانم چيزي ازتو بپرسم؟
-
اوهوم!!!
ريو مردد بنظرميرسيدباكورا نميدانست اوميخواهدچه بگويد:
-
خوب؟

-راستشيعنيفكرميكنم الان وقتش نباشد

-هرجور دوست داري

ريو لبخند تلخي زد وبعد رز سفيدي راكه درراه چيده بود روي سينه اوگذاشت:
-
براي تو

باكورا با تعجب به رز سفيد خيره شده بود:
-
اين چيه؟
-
گل

-خودم دارم ميبينمبراي چه براي من گل آوردي؟
-
چون دوستت دارم باكوراباتمام وجودم

باكورا احساس ميكرد يخ زدهنه ميتوانست حرفي بزند ونه حتي از جايش تكان بخوردبادهان بازعين يك احمق داشت به ريو نگاه ميكرد:
-
چي؟!
-
هيچيفراموشش كن

ريو به اتاقش رفت ودرراقفل كردباكورا خيلي دير-در حدود سه ساعت بعد-فهميده بود بايد دربرابر حرف ريو يك كاري ميكرده!!!
-end of flash back-

اونيازداشت باكسي حرف بزندكسي بايد اوراراهنمايي ميكرد كه چطور رفتاركند:
-
هرچند احمقانه است ولي فاراوو ميتواند كمكم كند!!!
باكورا كت چرميش رابتن كرد وازخانه بيرون زدوقتي يوگي دررابازكرد وباكورا راپشت درديد ازشدت تعجب چشمانش به اندازه بشقاب گردشد:
-
باكورا؟اينجا چكارميكني؟

همينكه باكورا آمد حرف بزند يامي جلوپريد ويقه كت چرمي باكورا راباخشم گرفت:
-
بيا دوئل كنيم!!!
-
من براي دوئل نيامدمراستي اين چه لباسي است؟!
يامي پيراهن سفيد و يك دامن صورتي بتن داشت:
-
فاراوو تغيير جنسيت داده اي؟!
يامي قرمز شده بود درحالي كه باكورا از خنده روي زمين افتاده بود:
-
احمق بي شعور

-فاراوو بادامن خيلي فوق العاده ميشوي

-وقتي يوگي داشت شلوارم را اتو ميكرد آنرا سوزاند منهم مجبورشدم از آنزو لباس قرض بگيرم!!!
يوگي شرمنده بنظر ميرسيدباكورا ازشدت خنده عملا به گريه افتاده بود:
-
خداي بزرگ كايبا بايد تورادراين لباس ببيند!!!
يامي ازخجالت قرمز شد:
-
چكارداشتي؟
-
خوبراستش ميخواستم ازت سئوالي بپرسمشايد بهترباشد برويم داخل!!!
-
عمراتو خطرناكي!!!
-
خيالت راحت باشد...Shadow realmفعلا پرشدهدرمورد ريوبايد باتو صحبت كنم

يامي اندكي به باكورا نگاه كرد:
-
بسيارخوببهتراست بي دليل مزاحم نشده باشي

باكورا روي مبل نشسته بود وبه قهوه اي كه يوگي برايش آورده بود خيره شده بود،يامي رفته بود تا لباس مناسبتري بپوشد چون هروقت باكورا اوراميديد آنقدر ميخنديد كه نميتوانست حرفش رابزنديوگي نميدانست چه اتفاقي براي ريو افتاده كه باكورا اينطور ناراحت شده ولي ازانجايي كه ريو سالم بود ميدانست اتفاق بدي رخ نداده:
-
چرا امروز مدرسه نرفتي يوگي؟
-
راستشسرم درد ميكرد

باكورا لبخندي زد وسرش رابه قهوه اش گرم كرد،مسلما تنها سردرد دليل غيبت كردن يوگي نبود چون يوگي بشدت قرمز شده بود!!!
-
خوببگو!!!
يامي شلوارك سفيدي پوشيده بود وروي كاناپه جلوي باكورا لم داده بودباكورا نميدانست چطور بايد شروع كند:
-
خوب راستش من ميخواستمميخواستم يك سئوال بپرسم!!!
يامي ابرويش رابالا برد وبا تعجب به باكورا خيره شد:
-
مسلما براي يك سئوال مجبورم نكردي لباسم راعوض كنم؟
-
راستي چه اتفاقي افتاده كه نميتواني شلوار بپوشي؟؟؟؟
-
خفه شو باكورا وحرفت رابزن!!!
باكورا سرش راپائين انداخته بود وواقعا نميدانست چطور بايد سئوالش را بپرسد:
-
خوبراستشچندروز پيش ريو براي من گل خريد،يك رز سفيد وبعد يك روز غذاي مورد علاقه منرا درست كرد وبعد يكروز گفت دوستم داردامروز هم ميخواست چيزي بمن بگويد ولي نگفتيعنيراستش من نميدانم اينها چه معني ميدهد براي همين ميخواستم از شما كمك بگيرم!!!
قيافه يوگي ويامي واقعا ديدني بوديعني باكورا اينقدر خنگ بود؟!
-
باكورا نگو كه معني اين كارها را نفهميدي؟
-
خوب راستش نهبايد ميفهميدم؟!
يامي از روي كاناپه روي زمين افتاد ويوگي باكف دست روي پيشاني اش زد:
-
باكورا خواهش ميكنم

-خوب من نميدانم حالا بايد چكاركنم؟
حالا اين دفعه نوبت يامي بود كه از خنده روي زمين بيفتد:
-
باكورا تو خنگترين يامي هستي كه من در عمرم ديده ام!!!
باكورا نميدانست چرا يامي ويوگي اينقدر تعجب كرده اند؟!
-
خوب حالا من بايد چكاركنم؟
يوگي لبخندي زد:
-
خوب باكورا اين خيلي واضح استريو دوستت دارد!!!
-
اينراكه يكبار خودش گفته

-باكورا منظور من اين است كه ريو عاشقت شده

-اينراهم كهچي؟!
يامي كه تازه روي كاناپه نشسته بود با ديدن قيافه متعجب باكورا دوباره روي زمين افتاد:
-
منظورت چيست يوگي؟اوخوبمنظورم اين است كه او پسراست!!!
-
بس كن باكورا عشق نه سن ميشناسد ونه جنسيتاينقدر احمق نباش!!!
باكورا سرخ شد وبه زمين نگاه كرد:
-
خوب راستشمن مدتهاست احساس ميكنماحساس ميكنم جور ديگري ريو رادوست دارميعني چيزي فراتر از دوست داشتن!!!
يوگي لبخندي زد ودستش راروي شانه باكورا گذاشت:
-
پس اينرا به او بگو!!!
-
ولي من بلدنيستمنميدانم چطور بايد بگويم؟
يامي چشمكي شيطنت آميززد:
-
من يادت ميدهم!!!
-------------------------

-ريو مراقب خودت باش!!!
ريو با جويي خداحافظي كرد واز كلاس خارج شدمدرسه تعطيل شده بود واو بايد به خانه ميرفت،ولي چطور ميتوانست جلوي خودش را بگيرد وبه باكورا نگويد كه دوستش دارد؟جويي به او گفته بود كه تا وقتي باكورا خودش چيزي نگفته او ديگر حرفي نزندولي اگر باكورا هيچوقت چيزي نميگفت؟
-
گفتي دير ميكني؟
ريو جيغ كشيد وبه پشت سرش نگاه كردباكورا جلوي دروازه مدرسه منتظرش ايستاده بود:
-
باكورامرا ترساندي اينجا چكارميكني؟
-
ميخواهي بروم؟
-
نهيعنيهرجور راحتي!!!
باكورا لبخندي زد ودستش رادور شانه ريو انداخت:
-
بيا برويم قدم بزنيم!!!
ريو با تعجب به باكورا نگاه ميكردخداي بزرگ معجزه شده بود اوبايد شكرگزاري ميكرد!!!
درتمام حرف نه باكورا ونه ريو هيچ حرفي نزدندگونه هاي ريو گل انداخته بود وسرش را پائين گرفته بود،دست باكورا هنوز روي شانه اش بود:
-
ريو

ريو به باكورا نگاه كردبراي اولين بار،براي اولين باردرطول اين زمان چشمان باكورا نرم بود،هيچ سرمايي درآن ديده نميشدفقطعشق؟
-
ريوراستش

باكورا نفس عميقي كشيد وبعد شعري راكه يامي براي او نوشته بود براي ريو خواند:

گلهاي سرخ چه ميدانند؟
كه چه چيزي زيباست؟

پروانه ها چه ميدانند؟

از زيبايي

چون اگر درك ميكردند

حتي ذره اي از زيبايي را

اكنون

توغرق گل وپروانه بودي

چون

تو زيباترين مخلوق خداوندي

باكورا نفس عميقي كشيد وبه ريو نگاه كردريو متعجب سرجايش ايستاده بود:
-
ريو دوستت دارمبيشترازآن چيزي كه فكرميكني!!!
ريو نميدانست بايدچكاركندباكورا-همانطور كه يامي يادش داده بود-جلوآمد وجلوي ريو زانو زد ودست سفيد ولطيف ريو رادردست گرفت وبوسيد:
-
دوستت دارم ريو

باكورا سرش رابلندكرد واز ديدن اشكهاي ريو شوكه شد،بلافاصله آموزه هاي يامي را مرور كرد ولي مطمئن بود درست عمل كرده پس چرا ريو گريه ميكرد؟
-
ريو چرا گريه ميكني؟
ريو درحين گريستن لبخند زد:
-
راستشآنقدر متعجب شده ام كهباكورا تو فوق العاده ايخيلي دوستت دارم!!!
باكورا نفسي از سرآسودگي كشيد،پس اوهيچ كاري را اشتباه انجام نداده بود:
-
من خيلي دوستت دارم ريوبخاطر كارهاي احمقانه اي كه انجام داده ام عذر ميخواهم!!!
ريو سرش راتكان داد ودستش رادور گردن باكورا حلقه كرد:
-
مساله اي نيست كوراي من!!!
-
كورا؟

-راستش اسمت اينجوري بامزه تراست!!!
خوب راستش يامي ديگر نگفته بود اگر ريو اسم باكورا را خلاصه كرد اوبايد چكاركند ولي باكورا احساس ميكرد ديگربه كمك آن فاراوو احمق نيازي ندارد:
-
كورا

-كوراي من!!!
باكورا صورت ريو رادردست گرفت وبه نرمي اورابوسيدريو چشمش رابست وبا عشق بوسه عاشقانه باكورا را پاسخ دادباكورا دستش رادوركمر ريو حلقه كرد اورابه خودش نزديكتركرد وبا شدت بيشتري اورابوسيدچقدر شيرين بود!!!
-
متشكرم كورابخاطر همه چيز!!!
ريو سرش راروي سينه باكورا گذاشت وباكورا موهاي نرم اورابوسيد:
-
من بايد از تو تشكركنم چونچون بمن ياددادي چطور ميتوانم كسي را دوست داشته باشم!!!
ريو قرمز شد وبه صورت باكورا نگاه كردچشمان باكورا ديگر وحشي نبودگرم بود وپراز احساسچقدر باكورا را دوست داشتديوانه اش بود

-ريومنراستش من چيزي برايت دارملطفا چشمت را ببند!!!
ريو لبخندي زد وچشمش رابستباكورا جعبه آبي كوچكي رااز جيبش درآورد وازداخل آن حلقه نقره اي زيبايي راكه با جواهرقرمزي تزئين شده بود در انگشت انگشتري اوكرد

-اميدوارم قبول كني

ريو چشمش رابازكرد ونفسش رادرسينه حبس كردبا حيرت به انگشتش نگاه ميكرديعني ممكن بود؟!
-
باكوراايناين خيلي فوق العاده است

-قبول ميكني؟

ريو صورت باكورا را دردست گرفت وباعشق تمام بوسيداين بوسه يك معنا داشت:
-
بله

اوووووووووفتمام شدخوب عيدهمه مبارك همين الان مادرم بمن ميگويد عيد فردا يعني سه شنبه اعلام شده البته امكان دارد عين سالهاي قبل نصفه شب اعلام كنند ماه نبوده آدم مريخي ديده اندبهرحال عيدهمه مبارك!!!
edo:
بالاخره تمامش كردم

Bakura: لطف كن دفعه ديگر يامي را نياور وسط داستان