سلام بر خواننده های عزیزی که این داستان رو دنبال می کردن. خیلی وقته می گذره که سمت نوشتن نیومدم. با تقویت زبانم و نوشتارم داستان رو باز نویسی کردم. از همه ممنونم که دایتان رو خوندن و الان دوباره یه نگاهی بهش میندارن. داستان اصلش برای استودیو ی نینجا تئوری هستش و من فقط سعی کردم ادامه بدم. امیدوارم لذت ببرید.
ساعت ها از مرگ بزرگترین پادشاه شیطان ها، ماندس، می گذشت. شهر لیمبو دیگر آن گرمی و رفت و آمد را نداشت. همه چیز از هم پاشیده بود، در بیشتر قسمت های شهر ساختمان ها ریخته بودند، ماشین ها داغون شده بودند و مردم از شیطان هایی که حالا وارد دنیای آن ها شده بودند فرار می کردند، موجوداتی ناآشنا با ظاهری ترسناک.
می توانست دود آتش سوزی های بزرگ را بالای شهر ببیند که ابری سیاه تشکیل می دادند و آسمان خراش هایی که حالا نصف آن ها برپا بودند. می توانست هلیکوپتر های نجات را ببیند که مثل پرندگان در آسمان شهر پرواز می کردند و کمک رسانی می کردند. فقط شهر لیمبو آسیب دیده بود یا کل دنیا؟
هوا سرد بود ولی فردی این سردی را بیشتر حس می کرد. سردی نگاه برادرش، سردی شمشیری که در قلبش فرو رفته بود و سردی نگاه بهترین دوستش که حالا طرف برادرش ایستاده بود. حتی کت بلند مشکی رنگی که پوشیده بود گرمش نمی کرد.
شمشیر تا نصف در سینه اش فرو رفته بود ولی به تیغه ی تیز آن اهمیت نمی داد و فقط به چهره ی برادرش خیره شده بود تا اینکه لکه های تاریکی در دیدش پدیدار شدند، می دانست این آخر راه است. اتفاقی که پیش بینی نکرده بود رخ داده.
دستانش که برای جلوگیری از فرو رفتن بیشتر شمشیر در بدنش، تیغه ی آن را گرفته بودند جدا شدند. آن ها را به طرف مرد جوانی برد که از او انتظار محبت داشت ولی قیافه ی رنگ پریده ی او کوچک ترین تغییری نکرد. موهای کوتاه سفید رنگ او ژولیده بود و با چشمان ترسناک قرمز رنگش به او خیره شده بود. وقتی قیافه ی بی رحم برادرش را دید ناامید چشمانش را بست و منتظر پایان شد.
در همان لحظه صدای دختر جوانی شنیده شد
"دانته...نکشش، خواهش می کنم"
دختر جوان به اندازه ی چند قدم به برادری که دانته نام داشت نزدیک شد و با التماس به چهره ی سرد جوانش نگاه کرد ولی کوچکترین تغییری در صورت او دیده نمی شد. به برادر دیگر که روی زمین افتاده بود نگاه کرد، نمی توانست تمام محبت های او را نادیده بگیرد پس دوباره سعی کرد
"دانته خواهش می کنم بس کن... به خاطر من؟!"
نگاه دانته به سمت صدا برگشت ولی هنوز دسته ی شمشیر را با قدرت نگه داشته بود. ملایم تر نگاهی به برادرش کرد که دستش از زور ناتوانی روی زمین افتاده بود و چشمانش تقریبا بسته شده بودند. دیگر آن حس شدید خشم و نفرت را نداشت، قیافه ی او ناگهان تغییر کرد. موهای مشکی جایگزین موهای سفید رنگش شدند، رنگ صورتش کم کم به حالت عادی برگشت و رنگ قرمز چشمانش به آبی تبدیل شدند.
با دیدن وضعیت برادرش بی تردید شمشیرش را از بدن او خارج کرد و با تمام کردن جنگشان شمشیرش در پشت او ناپدید شد. برادر دیگر که روی زمین افتاده بود سرفه کنان سعی کرد نفس بکشد و خود را از تاریکی مرگ که تا چند لحظه پیش او را احاطه کرده بود نجات دهد.
می دانست که دانته جراحت عمیقی به جا گذاشته و حالا از برادر چند دقیقه بزرگترش شکست خورده بود.
کمی تعجب کرده بود که چرا دانته تصمیم خود را عوض کرده و از شیطانی بی رحم که داشت او را می کشت تبدیل به برادر دلگرم و دلسوزش شد که قصد داشت به او کمک کند.
در طرف دیگر دانته از دست برادرش ناراحت بود که چرا اینقدر گستاخ شده و می خواست این قدرت ترسناک را بدست بیاورد.
آن ها دوقلو بودند و او برادر کوچکترش بود که بعد از سال ها زحمت و تلاش او را پیدا کرده و به او کمک کرده بود تا به زندگی از دست رفته شان برگردند ولی به خاطر دعوایی که کردند او را تا پای مرگ کشانده بود و اگر دختر جوان نبود برادرش را کشته بود.
دانته با کمی پشیمانی دست خود را به سمت برادرش دراز کرد، انتظارش را نداشت اما برادر دیگر دست او را گرفت. ناگهان خاطره ای از گذشته به یادشان آمد.
تنها هفت سال داشتند و با خوشحالی با شمشیر های چوبی خود در باغ عمارتشان بازی می کردند. دانته همیشه قدرت بدنی بیشتری داشت بنابراین شمشیر را محکم به پهلوی برادرش کوباند و او روی زمین افتاد. با اینکه دانته از پیروزی اش خوشحال بود اما با لبخندی دستش را به سمت برادرش دراز کرد تا به او کمک کند بلند شود.
حالا موقعیت فرق داشت و این فقط یک بازی نبود، او واقعا شکست خورده بود. با این حال دست دانته را گرفت تا بلند شود ولی سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کرد، زخم سینه اش به شدت درد می کرد.
وقتی که ایستاد هنوز دستش در دست دانته بود. با اینکه قد او از دانته بلند تر بود ولی با شکستی که خورده بود خود را پایین تر از او می دید.
پیش خودش فکر کرد که شاید دانته حق را به او داده باشد و به او کمک کند ولی کلماتی را شنید که او را ناراحت کردند.
"دنیا دیگه تحت محافظت منه...ورجیل"
دختر جوان از حرفی که دانته زده بود تعجب کرد و به دو برادر خیره شد.
ورجیل دیگر مثل قبل نبود و به جای اینکه موهای سفید رنگش مرتب باشند به هم ریخته بود. صورتش مثل برف سفید شده بود، کت بلند مشکی خوش فرمش که بر روی آن نقش های آبی رنگ بود حالا خاکی و کثیف شده بود و می توانست باریکه ای از خون را روی کتش ببیند که از زخمش خارج می شد. شلوار آبی رنگ و گرانش هم سالم نمانده بود و خاکی و پاره شده بود.
دانته مثل همیشه کت چرمی و قدیمیه بلند توسی رنگش که سر آستین ها و یقه اش قرمز بودند از سر شانه هایش آویزان بود و زیرپوشی سفید رنگ زیر آن پوشیده بود و پاچه های شلوار جین توسی اش را درون پوتین های رنگ و رو رفته ای که پوشیده بود کرده بود. موهای مشکی رنگش ژولیده و قسمتی از موهای پشت سرش سفید شده بودند و قطره های عرق روی صورتش برق می زدند.
هر دو برادر با چشمان آبی رنگشان به یکدیگر خیره شده بودند تا اینکه ورجیل دست دانته را رها کرد
"طرف اشتباهی رو انتخاب کردی... تو انسان نیستی دانته و هیچ وقت هم نمیشی"
ورجیل بعد از نگاهی ناراحت به دانته به دختر جوان نگاه کرد که پشت دانته ایستاده بود. ترس و غم را می شد در چهره ی معصومش دید. ذره ای امید داشت که شاید بعد از دلسوزی کردن و نجات جانش به او کمک کند یا او را همراهی کند ولی برعکس، او پشت برادرش که حالا بزرگترین دشمنش شده بود پناه گرفته بود.
دیدن این صحنه بیشتر از زخم سینه اش برایش دردآور بود. بعد از این همه تلاشی که کرده بود، سال هایی از عمرش را که صرف جستجوی برادرش کرده بود، نجات دادن این دختر و دادن زندگی جدید به او...همه و همه جواب کار هایش را اینطور دادند...حالا هر دوی آن ها علیه او شده بودند.
پاسخ این همه تلاش نگاه غریب دختر و نفرت برادرش بود.
هیچ چاره ای نداشت جز اینکه آن ها را ترک کند. با نگاهی ناراحت و معنادار از آن ها دور شد و به سمت شمشیر سامورایی شکلش که یوماتو نام داشت رفت که بر روی زمین کنار غلافش افتاده بود.
دانته که نمی دانست حرکت بعدی ورجیل چه می تواند باشد دختر جوان را پشت سرش برد تا سپر او بشود.
ورجیل خم شد تا شمشیرش را بردارد اما دردی که حس کرد نفسش را بند آورد، آرام بلند شد و شمشیر را را در غلاف کرد و در دست راستش گرفت. حالا همه چیز بین آن ها تمام شده بود و دیگر جایی پیش آنان نداشت.
مکانی او را به فکر برد که شاید در حال حاضر بهترین جا برای او باشد تا کسی پیدایش نکند. شمشیر را از غلافش در آورد و بالای سرش گرفت و با شدت به سمت پایین آورد. قدرت شمشیر باعث شد که با صدایی شبیه به صاعقه، هوا شکافته شود و چیزی مثل یک دروازه ی گردِ آبی و نورانی جلوی او پدیدار شود. با گذاشتن شمشیر در غلاف آن را در دست چپش گرفت و دست راستش را روی زخمش گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد. با مکسی کوتاه برگشت و برای آخرین بار به آنها به عنوان برادر و دوست نگاه کرد و با صدایی نزدیک به زمزمه گفت
"من دوست داشتم برادر..."
همه چیز تمام شد...تمام هدف هایش، آرزو هایش. با ناراحتی از آنها رو برگرداند و به محض وارد شدن به حلقه در دود آبی رنگ ناپدید شد.
دانته همان طور مات و مبهوت مانده بود، دیگر نمی دانست چه کار باید بکند، حالا هدف زندگی اش چه می شود؟ برادرش کجا رفته؟ دختر جوان که سعی می کرد ناراحتی و بغض خود را مخفی کند نگاهی به دانته کرد که صدای ناراحت و گمراهِ او را شنید
"کت...من دیگه نمیدونم کی هستم..."
هر دوی آن ها اشتباه کرده بودند و حالا ورجیل از جمعشان رفته بود. دانته مدت زمان زیادی کنار ورجیل نبود و حتی قبل آن نمی دانست برادری دارد یا نه ولی حالا احساس ناراحتی می کرد و می خواست همه چیز به روز اول برگردد.
کت با دیدن چهره ی در هم و ناراحت دانته دست راستش را که نقش حنا داشت را روی گونه اش گذاشت و سعی کرد او را آرام کند
"من میدونم دقیقا تو کی هستی...تو دانته ای...نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر"
ولی دانته در افکار خودش غرق شده بود، با نگاهی کوتاه به کت متوجه شد که چه قدر او آسیب دیده...
موهای کوتاه و قهوه ای که چتری های بلندش در دو طرف صورتش ریخته شده بودند بسیار نامرتب بود، صورتش زخمی و خونی بود به خاطر شکنجه هایی که از طرف ماندس شده بود. پوتین هایی قهوه ای پوشیده بود با شرتک جین کوتاه، ژاکت او قهوه ای بود ولی آستین ها و کلاه آن آبی کم رنگ بودند. شانه ی چپ او خونی بود و دست چپش را با باند به دور گردنش انداخته بود. روز قبل برای اینکه بتواند به دو برادر کمک کند مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دانته ورجیل را مقصر می دانست.
بعد از نگاه کردن به چهره ی معصوم کت به جایی نگاه کرد که ورجیل در آن ناپدید شده بود ولی این بار با چشمان بی روح قرمز رنگش.
کم کم آفتاب داشت غروب می کرد و آسمان قرمز رنگ بود. نیمی از شهر لیمبو از بین رفته بود و تقریبا قابل سکونت نبود. مردم از میان خرابه ها، اشیاء و وسایل خود را بر می داشتند تا زندگی دوباره برای خود بسازند و صبر کنند تا کمک برسد. عده ای هم کنار خیابان ها شمع روشن کرده بودند و به خاطر از دست رفتگانشان گریه می کردند.
با دیدن این صحنه های غم انگیز کت احساساتی شده بود و آرام اشک می ریخت، هنوز فکرش پیش برادر مو سفید بود. هنوز نمی توانست باور کند که از میانشان رفته، حتی نمی دانست که آیا او مرده است یا زنده؟ الان کجاست؟ چه می کند؟
همینطور که غرقِ افکار خودش بود با دانته در کوچه های لیمبو قدم می زد. آن دو تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند چون بعد از اتفاقاتی که افتاده هیچ امنیتی وجود ندارد. مردم با ترس راه می رفتند چون هر لحظه ممکن بود هر چیزی به آن ها حمله کند.
دانته محافظت از انسان ها را وظیفه ی خودش می دانست حتی اگر مجبور شود جلوی برادرش را هم بگیرد.
آسمان با گذشت هر دقیقه تاریک تر می شد و تاریکی هم فقط یک معنی می داد، شیطان های بیشتر.
تصمیم گرفتند به پناهگاهشان برگردند. خوشبختانه منطقه ای که آن ها زندگی می کردند کمتر آسیب دیده بود و حداقل بعد از این اتفاقات سقفی بالای سرشان داشتند.
از ورجیل فقط همین پناهگاه مانده بود با ماشینش...بعد از ازبین رفتن سازمان اوردر و قتل عامی که نیرو های ماندس انجام دادند فقط خودشان سه نفر باقی مانده بودند که حالا ورجیل هم رفته بود.
در کوچه ای خلوت کمی دور از مرکز شهر آپارتمانی شش طبقه قرار داشت. بیشتر ساختمان های آن کوچه پنج طبقه یا کمتر بودند و پرده ی تمام پنجره ها کشیده شده بود. تعدادی از پنجره ها هم با تخته های چوبی بسته شده بودند، همه از شیطان ها می ترسیدند. دانته و کت در کوچه ی ساکت قدم می زدند تا اینکه رو به روی آپارتمان خود ایستادند، آپارتمانی که ورجیل برای ماندن موقتشان در نظر گرفته بود.
آپارتمان ظاهر معمولی داشت، دیوار های قهوه ای و آجری با پنجره های مشکی. پله های فرار فلزی هم در دیوار کناری ساختمان قرار داشتند. بدون حرفی هر دو وارد ساختمان تقریبا متروکه و راهی طبقه ی آخر شدند.
با داخل شدن به آپارتمان دانته کتش را در آورد و روی پشتی یکی از مبلمان راحتی تک نفره در حال خانه پرت کرد و بر روی بزرگترین مبل در وسط حال نشست.
فضای خانه خیلی بزرگ نبود، خانه ای تقریبا دویست متری که در ورودی تقریبا وسط خانه باز می شد و آشپزخانه ی آن شمالی ترین قسمت خانه و چسبیده به پنجره های رو به خیابان بود. در وسط، حال خانه قرار داشت و در انتها فضای کوچکی که به دو راهرو ختم می شد. یکی از راهرو ها که چسبیده به دیوار خارجی سمت راست خانه بود مستقیم به انتهای خانه می رفت و به دو اتاق خواب با اسباب و لوازم ختم می شد و راه روی دیگر حالت افقی به اتاقی کمی بزرگ تر و یک دست شویی- حمامی ختم می شد که تقریبا رو به روی هم بودند. خانه در کل با اسباب و اثاثیه بود و بیشتر میز و صندلی های خانه از جنس چوب بودند به غیر از مبلمان راحتی قدیمی چرمی قرمز رنگی که در حال خانه چیده شده بودند.
دیوار های بدون قاب عکس از کاغذ رنگی آجری رنگ پوشیده شده بودند و کف خانه جنس چوب تیره رنگی بود.
کت پشت سرش در را بست و آرام کنار دانته نشست. خانه فضایش بسیار ساکت بود.
دانته به رو به رویش خیره شده بود و سعی می کرد اتفاقی که افتاده بود را فراموش کند. امروز برای هر دوی آن ها سخت بود. نمی خواست ناراحتی خودش را نشان دهد پس نفس عمیقی کشید و سکوت را شکست.
"توی راه فهمیدم که گریه می کردی...شما دوتا خیلی به هم نزدیک بودین نه؟"
جوابی نشنید، سوال اشتباهی کرده بود. سعی کرد موضوع را عوض کند
"راستی دستت چطوره؟"
کت با شنیدن این سوال کمی جا خورد، کاملا یادش رفته بود که شانه اش تیر خورده با این حال چیزی نگفت. نمی دانست بدنش به خاطر درد شکنجه ی ماندس هنوز بی حس است یا به خاطر خونریزی از زخم گلوله اش.
سعی کرد ژاکت کلاه دار قهوه ای اش را در بیاورد ولی دردی مثل جریان برق در کتف و دست چپش پیچید، ناخودآگاه ناله ای از درد کرد و از حرکت باز ایستاد. دانته سریع تمام توجهش به سمت او برگشت
"کت؟ بزار کمکت کنم..."
ولی کت قبول نکرد و با تکان دادن سرش سعی کرد خودش این کار را انجام دهد. چرا اینقدر دانته سعی داشت به او کمک کند؟ الان فقط دلش می خواست تنها باشد.
"کت داری به خودت صدمه میزنی"
قبل از اینکه دانته کاری انجام دهد کت خودش را عقب کشید و صدایش را بالا برد
"نه! خودم می تونم، به کمکت احتیاج ندارم!"
دانته ی جا خورده بلند تر گفت
"کت چت شده؟ چرا اینجوری می کنی؟!"
به محض اینکه کلمات از دهانش خارج شدند پشیمان شد، سوال اشتباهی کرده بود. کت انگار که بغض کرده باشد با چشمان قرمز و صورت سرخ شده به او نگاه کرد
"می خوای بدونی چم شده؟! حالم خوب نیست دانته، از اینکه شما دوتا افتادین به جون هم حالم به هم می خوره، از اینکه باید قبول کنم اون رفته حالم به هم می خوره، از اینکه شما دوتا دوقلو هستین و مثل همین حالم به هم می خوره! تو همش منو یاد اون میندازی! وقتی به چشمات نگاه میکنم انگار... انگار ورجیل داره به من نگاه میکنه! نمی تونی درک کنی؟"
کت حالا اشک از گوشه ی چشمان سبز رنگش بیرون می ریخت و با ناراحتی دست راستش را روی دهانش گذاشت و به سمت نزدیک ترین اتاق رفت
"کت صبر کن من.."
"تنهام بذار!!"
در اتاق محکم بسته شد. دانته فقط ناراحت به میز چوبی و قدیمی وسط حال نگاه می کرد، هیچ کدام از آن ها به زندگی قبلی خودشان بر نمی گردند. کت ضربه ی روحی بدی خورده بود اما تا خودش نخواهد دانته نمی تواند کمکش کند. شاید بهتر باشد کمی کت را در خلوت خودش تنها بگذارد تا با غمش کنار بیاید. روی مبل بزرگی که نشسته بود دراز کشید، هر کاری می کرد نمی توانست افکارش روی چیزی غیر از برادرش متمرکز کند.
در برف و سرمای شب کوهستانی از دور مردی سیاه پوش دیده می شد که با سختی راه می رفت و با هر قدمی که بر می داشت رد پایش روی برفِ روی زمین نشسته می ماند.
نفس زنان سینه ی خونی اش را گرفته بود و از شمشیرش به عنوان عصا استفاده می کرد تا راه برود. دنباله ی کت بلند مشکی رنگش کمی پاره شده بود و باد آن را پشت سرش تکان می داد.
دانه های ریز برف بر روی شانه هایش می نشستند و سرما به داخل استخوان هایش نفوذ کرده بود ولی تنها چیزی که برایش اهمیت داشت مقصدش بود. برای آخرین بار هم که شده می خواست آنجا را ببیند.
از دور مجسمه ی زیبایی از یک زن فرشته دیده می شد که بال های زیبایش را باز کرده بود و با لبخند به آسمان نگاه می کرد. زیر آن، سنگ صافی قرار داشت و به نظر می رسید یک سنگ قبر باشد که ترکی بزرگ روی نوشته های آن نقش بسته بود. قبرستان کوچکی بالای این تپه قرار داشت و می توانست در اطراف سنگ های مختلف دیگری را هم ببیند.
بالای سنگ قبر، چسبیده به پایه ی سنگی مجسمه عکس زیبایی از یک خانواده قرار داشت. زنی زیبا با موهای بلند شرابی رنگ پسر بچه ی به ظاهر شیطان موسیاهی را بغل کرده بود و لبخند می زد. پدر خانواده صورت نداشت و به نظر می رسید آن قسمت از عکس پاره یا سوزانده شده، پسربچه ی مو سفیدی در بغل او نشسته بود و به آرامی لبخند می زد.
خانواده ی خوشحالی به نظر می رسیدند و همه لبخند می زدند ولی این خوشحالی دوام زیادی نیاورد.
ورجیل خود را به سختی به قبر رساند، دیگر پاهایش توان ایستادن نداشتند. محکم بر روی زانوهایش افتاد، نفسش به سختی بالا می آمد. با صدایی شکسته و ضعیف گفت
"چه اتفاقی برای ما افتاده پدر؟..دانته-"
قبل از اینکه حرفش تمام شود سرفه ای شدید کرد و لکه هایی از خون روی عکس پاشیده شدند. صحبت واقعا سخت بود و حالا هم مزه ی آهنی خون در دهانش کار را بیشتر سخت کرده، با این حال سعی کرد ادامه بدهد
"دانته به من خیانت کرد...دیگه اینجا هیچی برام باقی نمونده..."
با دستی ناتوان دکمه های کتش را باز کرد تا زخمش را بررسی کند، زخم هنوز خونریزی داشت. می دانست که خوب نمی شود، تنها چیزی که می توانست او و برادرش را از پا در بیاورد شمشیر های خودشان بودند. دیگر جانی نداشت و تمام بدنش از خستگی می لرزید، ناتوان با صورت روی سنگ افتاد.
درد و سرما را احساس نمی کرد، صدای سوز باد را نمی شنید و نمی توانست تکان بخورد... قلبش دیگر کار نمی کرد.
چشمانش آرام بسته شدند و همه چیز سیاه شد.
برادر مو سفید بی جان روی قبر پدر و مادرش که خودش برای آنان ساخته بود، افتاده بود و سنگ سفید آن را به رنگ قرمز خونی در آورده بود. دانه های برف به آرامی از آسمان تاریک پایین می آمدند و در کنار بدن سرد او می نشستند.
دوباره سکوت دیوانه کننده به کوهستان برگشت.
